برای بهتر شدن دیر نیست | ||
سلام به دوستای گلم ... این چند روز یه خورد حالم بهتر شده نظر بعضی از بچه ها رو که می خونم با خودم فکر می کنم .. شاید هنوز بشه اوضاع نابسامانی که گرفتارش شدمو درست کنم ... نمی دونم بشه یا نه اماهمه امیدمو به خدا بستو بهش توکل کردم ... تا همه چیزو خودش درست کنه بعضی حرفارو نمی شه نوشت نمیشه گفت دقیقا همون حرفای که دل ادموبه یه کوه دردشبیه می کنه.. یه دوست چند روز پیش واسم نوشت سرمایه ی هر دلی حرفایی که نمیشه زد...دل من که خیلی سرمایه داره تو این زمینه ... توی این وبلاگ از حضور دوستام قوت قلب میگیرمو از ناامیدی وافسردگیم کم می شه ... مخصوصا از بهترین دوستام رها جان وابجی گلم ریحانه تشکری می کنم ... همتونو دوست دارم .و دوست دارم بدونید حرفاتون بهم ارامش میده ...حتی اگه فقط یه کلمه باشه..!! من خیلی تنها شده بودم ولی خیلی خوشحالم دوستای به این خوبی پیدا کردم...
باز یاد یه شعر از شاعر محبوم سهراب سپهری افتادم ...وتقدیم می کنم به همی دوستای خوبم ... «و عشق تنها عشق، تو را به گرمی یک سیب میکند مأنوس... و عشق تنها عشق، مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد... مرا رساند به امکان یه پرنده شدن...»
راستی پنج شنبه عروسی یکی از بهترین دوستام می خوام بترکونم ...شمام هم بفرمایید البته گفتن زیر 18 سال راه نمی دنبیخیال غمو قسته می خوام شاد باشم ...اما نمی شه نمی شه به خودم دورغ بگم که... می شه ؟ نه دیگه نمی شه . اما تلاش خودمو می کنم حالا بیا به به به حالا دست دست ...سوت چیغ از بس رقصیدم سرم گیج رفت ... هه هه هه( راستی من جلف نیستما فقط شیطونم )
شرمنده من یه کم خل شدم به دل نگیریید ...ممنون که منو تا الان همراهی کردیید ... موفق باشید ...
این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...
من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه آغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ... تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ، اولین مهمان تنهایی هایم بودی... روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود... زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم... هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ... دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما لیاقتش را نداشتم.... مدتها بود که به راه های رفته... به گذشته های دور خیره شده بودی ...من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به خون آغشته بود... تحمل کردم ... هیچ نگفتم چون زندگی به من آموخته بود صبورانه باید جنگید ... به من آموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد... با این همه... بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم... میرم از یادت اما بدون به خدا من جز تو یاری ندارم ...
برچسبها: [ سه شنبه 91/1/15 ] [ 11:9 عصر ] [ (عسل زندگی) ]
|
||
[ طراحی : قالب سرا ] [ Weblog Themes By : ghalebsara ] |